داستان زیبای طلاق توافقی

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

طلاق توافقی

طلاق توافقی shia muslim                  

 بلد بود خوب حرف بزند. بلد بود خوب فلسفه ببافد. بلد بود با انگشتش یک نقطه‌ی دور را نشانم دهد و تشویقم کند برای رسیدن؛ اما هیچ بلد نبود حرف‌هایش را به دلم بنشاند.

 

یا من بیده ناصیتی

شبیه یک آدم آهنی شده بودم. یک آدم آهنی سرد و زشت. یک آدم آهنی خودخواه که در یک لحظه 7 سال زندگی از حافظه اش پاک می شود. کودک 3 ساله اش را به بغل می گیرد. سوار یک تاکسی زرد می شود. هنگام بستن در، رو به شوهرش می کند و در اوج اطمینان می گوید:"طلاق توافقی".

ماتش برده بود. انگار ایستاده بود روبه روی یک دیوار عظیم که نشانه ی یک بن بست مخوف بود. ما به بن بست رسیده بودیم و هیچ کداممان نمی دانستیم چرا.

در را محکم بستم و دیگر ندیدمش اما می دانستم که دست هایش در حال لرزیدن است. می دانستم که چشم هایش سیاهی می رود. می دانستم که صورتش قرمز شده. اشک در چشم هایش حلقه زده. فشار زیادی به دندان هایش می آورد تا از لرزش لب پائینش بکاهد. بغضی را که برای چندمین بار به گلو رسیده فرو می دهد و برای ساعت ها به نقطه‌ی جدا شدن از آدم آهنی‌اش خیره می‌ماند.

در آن لحظه هیچ چیز جز خواب عمیق دختر 3 ساله ام خوب نبود. هیچ چیز خوب نبود جز این که دخترم بیدار نبود تا همه‌ی لطافت‌های مادرانه‌ام را زیر یک علامت سوال بزرگ ببرد. هیچ چیز خوب نبود جز آرامش صورت کوچکش که مطمئن بود وقتی چشم هایش را باز کند، خودش را در آشیانه‌ی گرمی که پدر و مادرش 7 سال زحمت ساختنش را کشیده بودند، می‌بیند.

4دیواری خانه خفه‌ام می‌کرد. دیوارهای تکراری، روزهای نه چندان مهم، ظرف‌های شسته و نشسته، لباس‌های در حال چرخیدن در لباسشویی، خانه‌ی جارو کرده، پرده‌های چربی گرفته، شیشه پاک کن، شام، ناهار، صبحانه، بازی‌های کودکانه، شیر، خواب، تلفن، گهگداری مطالعه، حرف، فکر، فکر، فکر ... و دیوارهایی که خفه‌ام می‌کرد.

هیچ چیز به اندازه‌ی سفر به یک روستای دور حالم را خوب نمی‌کرد. هیچ چیز به اندازه‌ی دور بودن از آدم‌ها، فامیل‌ها، همسایه‌ها مرا به زندگی بر نمی‌گرداند. ما با همه خوب بودیم. رفت و آمد داشتیم. حرف می‌زدیم، می‌خندیدیم، پارک می‌رفتیم. زندگی ما خوب بود. گرچه لازم بود گهگداری از خریدهای غیر ضروریمان صرف نظر کنیم یا حتی گاهی در نیازهای ضروریمان هم صرفه جویی کنیم اما، خوب بود. خوب و بدون اضطراب.  تنها لحظه‌ای که اضطراب همه‌ی وجودم را فرا می‌گرفت زمانی بود که مجبور بودم در جواب سوال کسی از اهالی فامیل یا دوست و آشنا بگویم: "من یک زن شاغل نیستم".

دلم خستگی بعد از کار می‌خواست، و عجله برای رسیدن به خانه. دلم می‌خواست از صدای بستن در ساختمان و تق تق کفش‌هایم در ساعت 5 هر روز هفته حین بالا رفتن از پله ها، همه‌ی همسایه‌ها بفهمند که من همه‌ی روز را مشغول مشارکت بودم. مشارکت در توسعه‌ی اجتماع. حضور در صحنه‌های مهمی که مرا می‌طلبید. فرقی نمی‌کرد چه صحنه‌ای. حتی جهت مشارکت هم مهم نبود. دلم فقط شنیده شدن تق تق کفش‌هایم را می‌خواست. و همسرم مرا نمی‌فهمید.

حرف‌های تکراری‌اش جواب هیچ کدام از نیازهایم نبود. با همه‌ی توصیف‌های عمیق و دقیق‌اش از نقش‌ها و وظائف یک زن، باز هم دلم می‌خواست چراغ خانه‌یمان تا نزدیک‌های غروب خاموش باشد. همسرم خوب بود. حتی با آرزوهای من هم مخالفتی نمی‌کرد. اما هر جایی را نمی‌پسندید. به فکر من بود یا خودش یا کودک 3 ساله‌یمان و یا زندگی مشترکمان. حتی سر همین نپسندیدن‌هایش هم دعوایمان نمی‌شد. اما نمی‌پسندید و من دلم راضی نمی‌شد و کم کم احساس می‌کردم یک مانع بزرگ شده. همسرم با همه‌ی خوبی‌هایش چیزهای زیادی را بلد نبود.

بلد بود خوب حرف بزند. بلد بود خوب فلسفه ببافد. بلد بود با انگشتش یک نقطه‌ی دور را نشانم دهد و تشویقم کند برای رسیدن؛ اما هیچ بلد نبود حرف‌هایش را به دلم بنشاند. هیچ بلد نبود از کجا شروع کند برای تغییر احساس من. همیشه همین طور بود. مثل وقت‌هایی که مهمان داشتیم و قرار می‌گذاشتیم که من غذا درست کنم و او خانه را مرتب کند. می‌دانست که خانه‌ی مرتب شده چه شکلی ست اما نمی‌دانست از کجا شروع کند. از جمع کردن اسباب بازی‌های دخترمان، از پاک کردن جرز لای درهایمان، از جارو کردن یا گرفتن گرد و خاک زندگیمان. و بعد از یک عالمه فکر کردن، همیشه از پاک کردن پریزها شروع می‌کرد. جایی که اگر کثیف می ماند هم به چشم نمی آمد. یک نقطه‌ی نه چندان مهم.

و حالا سر همین تشخیص‌ها و سر همین آرزوها کارمان رسیده بود به یک بن بست. کارمان رسیده بود به این که ملتمسانه به تاکسی زردی که من و دختر 3 ساله‌اش سوارش بودیم خیره شود. خیره شود به یک تاکسی زرد که همه‌ی غرور و عشق و تلاش‌اش را با خود می‌برد. به یک تاکسی زرد که همه‌ی زندگی 7 ساله اش را بار زده بود و رهسپار مقصدی نامعلوم بود.

و من شبیه یک آدم آهنی متحرک که کم کمَک سر درد میگرنی‌اش به سراغش می‌آید چشم به آسمان دوختم. چشم به آسمان دوختم  و خدا را شکر کردم. خدا را شکر کردم که در آن لحظه دختر 3 ساله ام به خواب عمیقی فرو رفته بود.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 15 بهمن 1394برچسب:طلاق * توافقی * shia * muslim * یک داستان, | 10:34 | نویسنده : m78ohammad |

لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • مهندس احمدی